غصهی قصهی ۳۵ سال فراق/ ما هم چیزی جز زیبایی نمیبینیم!
تابوت محمدباقر را بردند و دل حاج خانم را؛ پشت سرشان هروله میکرد و غصهی قصهی سی و پنج سال فراق را مرور؛ دویدم و به آغوشش کشیدم: «چه میبینید؟»، خندید: «ما هم چیزی جز زیبایی نمیبینیم دخترم!»تابوت محمدباقر را بردند و دل حاج خانم را؛ پشت سرشان هروله میکرد و غصهی قصهی سی و پنج سال فراق را مرور؛ دویدم و به آغوشش کشیدم: «چه میبینید؟»، خندید: «ما هم چیزی جز زیبایی نمیبینیم دخترم!»