- جمعه 17 دی 1400 - 02:04
- کد خبر : 14346
- پیشخوان
مات و مبهوت بودم. میدیدم و نمیدیدم. راه میرفتم و روی زمین نبودم. سردم بود و تب داشتم … روی دیوار، رد خون بود و روی زمین رگههایی از آدم! همان زمین پهناوری که برایش مقدر شده بود تا جانهای عزیز پرواز ۷۵۲ را در آغوش بگیرد … همان زمین پهناوری که به یکی از […]
مات و مبهوت بودم. میدیدم و نمیدیدم. راه میرفتم و روی زمین نبودم. سردم بود و تب داشتم … روی دیوار، رد خون بود و روی زمین رگههایی از آدم! همان زمین پهناوری که برایش مقدر شده بود تا جانهای عزیز پرواز ۷۵۲ را در آغوش بگیرد … همان زمین پهناوری که به یکی از کابوسهای شبانهام بدل شده!مات و مبهوت بودم. میدیدم و نمیدیدم. راه میرفتم و روی زمین نبودم. سردم بود و تب داشتم … روی دیوار، رد خون بود و روی زمین رگههایی از آدم! همان زمین پهناوری که برایش مقدر شده بود تا جانهای عزیز پرواز ۷۵۲ را در آغوش بگیرد … همان زمین پهناوری که به یکی از کابوسهای شبانهام بدل شده!
نظرات